ورود به حساب کاربری
جستجو

الدرید یوهانسن

خانم الدرید یوهانسندر زمینه‌‌های نویسندگی ادبیات کودک و نوجوان، خوانندگی و هنرپیشگی فعالیت دارد. در رشته‌‌ی مصرشناسی تحصیل کرده و خط هیروگلیف را بَلد است. او عاشق آوازخواندن است. الدرید بیشتر وقت‌‌ها به مدارس می‌‌رود و داستان‌‌های کتاب‌‌هایش را نمایش می‌‌دهد. وقتی الدرید نمایش اجرا می‌‌کند، همه‌‌ی دانش‌‌آموزان و حتی معلم‌‌های زبان نروژی یادداشت‌‌برداری می‌‌کنند. استفن و الدرید با هم زندگی می‌‌کنند.

اگر استفن و الدرید در دوازده‌‌سالگی همدیگر را دیده بودند، بی‌‌شک آن‌‌قدرها از هم خوششان نمی‌‌آمد؛ الدرید شاگرد ممتاز بود و استفن تنبل و بی‌‌خیال. استفن عاشق اِسکِیت‌‌سواری بود و کم پیش می‌‌آمد مشق‌‌های مدرسه‌‌اش را بنویسد، چون بازی‌‌کردن برایش بسیار جذاب‌‌تر از درس‌‌خواندن بود، البته در کنار آن به ستاره‌‌شناسی و فضانوردی هم علاقه داشت (حتی می‌‌توانست راکت مخصوص درست کند). استفن بیشتر دوست داشت که بهجای تمرین و یادگیری و حفظ‌‌کردنِ کلمه‌‌های ناشناخته، وقتش را با رؤیاپردازی درباره‌‌ی دزدان فضایی و جنگ‌‌های صلیبی پُر کند. او گاهی شب‌‌ها، برای ماجراجویی، پنهانی از خانه بیرون می‌‌رفت و هیچ‌‌وقت هم خرت‌‌وپرت‌‌های داخل کوله‌‌پشتی مدرسه‌‌اش را جمع‌‌وجور نمی‌‌کرد.

الدرید هیچ‌‌وقت چیزی را فراموش نمی‌‌کرد، نه کتاب‌‌های مدرسه، نه روز تولد مادربزرگ و نه قرارهای ملاقاتش را؛ سربه‌‌زیر و سخت‌‌کوش بود؛ هرگز سر قرارهایش دیر نمی‌‌رسید؛ در کلاس درس هیچ‌‌وقت بی‌‌مزه‌‌بازی درنمی‌‌آورد؛ مشق‌‌هایش را همیشه به‌‌موقع تحویل می‌‌داد و قبل از هر امتحانی، درسش را خیلی خوب بَلد بود. او در گروه کُر آواز می‌‌خواند و دوست داشت هَندبال بازی کند. بافندگی، چای‌‌خوردن و معاشرت با دوستانش هم از دیگر علاقه‌‌های او بود.  الدرید  آنقدر بچهی سربهراهی بود که حتی می‌‌ترسید از باغچه‌‌ی همسایه سیب بدزدد یا با پسری حرف بزند.

 

کتاب های الدرید یوهانسن

چگونه یک شاهکار ادبی بنویسیم؟/ آموزش داستان‌نویسی خلاق

چگونه یک شاهکار ادبی بنویسیم؟/ آموزش داستان‌نویسی خلاق

راز موفقیت یک نویسنده دروغ‌‌گفتن است؛ البته نه به همسایه و دوست و آشنا، بلکه در داستان‌‌هایش. یک نویسنده از راه دروغ‌‌گفتن درآمد کسب می‌‌کند. اگر مُچت را موقع دروغ‌‌گفتن بگیرند، شاید به تو تَشَر بزنند، اما اگر مُچ یک نویسنده را موقع دروغ‌‌گفتن بگیرند، سرزنشش نمی‌‌کنند. بدترین چیز برای یک نویسنده این است که خواننده، داستانش را باور نکند؛ این یعنی هیچ‌‌کس کتابِ آن نویسنده را به دیگران پیشنهاد نمی‌‌کند و  این وضعیت بسیار بدتر از سرزنش‌‌شدن است.
captcha