آیا اصلاً همچینچیزی امکان دارد؟ اینکه داییِ آدم با نقاش معروفی مثل پیکاسو، همسنگر بوده باشد. اما «داییسامان» در یادداشتهایش نوشته که چطور کنارِ پیکاسو با دشمن جنگیده! «مانی» و باقی بچههای فامیل باز هم رفتهاند سراغ روزنامههای قدیمی و یاداشتهای روزانهی داییسامان. در ادامهی خاطرات دایی اینطور میخوانند: داییسامان همراه «پیکاسو»، «همینگوی» و چند نفر دیگر به سفری ماجراجویانه میروند و میزنند به دلِ حادثه و جنگ. تا اینکه یک اتفاق ناگوار حال همه را میگیرد. ولی پیکاسو میتواند از دلِ هر ماجرایی یک شاهکار خلق کند.
مجتبی حیدرپناه
مجتبی حیدرپناه هستم، یک پسر لاغر و دراز و کمحرف و عینکی! همه «مُشتبا» صدایم میکنند، سال ۱۳۶۹ توی آباده به دنیا آمدم و همانجا هم بزرگ شدم. کوچک که بودم خیلی نقاشی میکشیدم. بزرگ که شدم رفتم دانشگاه و رشتهی نقاشی خواندم. من الان کارتونیستم، کارتونیست یعنی کسی که نقاشیهایی میکشد که مثل شعر کلی معنی دارند. کوچولو که بودم دلم میخواست با هنرم به جاهای خوبخوب برسم، مثل هنرمندهای معروف، تا اینکه آنقدر کارتون کشیدم و کشیدم تا توانستم توی مسابقههای بینالمللی کلی جایزه ببرم. از کشورهایی مثل آرژانتین، برزیل، مکزیک، ایتالیا، چین وَ وَ وَ... اما هنوز خیلی باید تلاش کنم تا به جاهای خوبخوب برسم.