رن گفت: «وای! وین!» و مشتاقانه اطراف را برانداز کرد. الکس گفت: «باید حداقل سههزار کیلومتر از جایی که بودیم فاصله داشته باشه ... اونوقت ما همهش یه دقیقه تو راه بودیم.» یاد منظرهی تاریک و عجیبوغریبی افتاد که با ناامیدی میانش دویده بودند ... آیا واقعاً میان جهان پس از مرگ سفر کرده بودند؟ ذهنش از سؤالهای بزرگ و گیجکننده پر بود، ولی الان نگرانیهای بزرگتری داشت. وقتی نگاهش روی لبههای تاریک خیابان میچرخید، طلسمآویز باستانیاش را در کنار پوستش حس میکرد که گرم میشود. این یک هشدار بود...
فریبا چاوشی
فریبا چاوشی در یکی از سالهای خیلی دور، آنقدر دور که در خیال آدم نمیگنجد، از دورترین جای جهان هستی، جایی که در آن ستارهای از دنیا رفته بود، هزار تکه شده بود و هر تکهاش به جایی سفر کرده بود، سوار بر یکی از همین تکهها روی کرهی زمین پا گذاشت و از همان لحظه خیلی دلش میخواست از یکمشت خاکستر ستاره به فریبا تبدیل شود و خب ... شد. از همانموقع بود که فکر کرد با خیالپردازی میتواند هر چیزی را که دلش بخواهد، به دست آورد. این بود که قلم به دست گرفت و نوشت و نوشت و نوشت ...
***
فریبا چاوشی متولد 1367 است و در دانشگاه کارشناسی تئاتر خوانده است.