وقتی پدر رفت حساب روزها از دستم خارج شد. یکجورهایی حس میکردم همیشه یکشنبه است. ساعتها روی یک پتو در باغچه زیر سایهی درخت چنار کتاب میخواندم. کتابهای تکراری را بارها و بارها مرور میکردم، ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب، باغ اسرارآمیز، بادی که میان بیدها میپیچید، کتاب افسانهها و... . اینها کتابهای بچگی من بودند. آشنا بودند و به من حس امنیت میدادند. میدانستم آخر قصهها چطور تمام میشود.
شبها دراز بودند و من احساس تنهایی میکردم. خوابهایم تیره و ترسناکتر شده بودند. در کابوسهایم صدای هقهق وحشتناکی میشنیدم که بعضی اوقات با جیغهای ناگهانی همراه میشد. گاهی به همین خاطر از ترس میلرزیدم و خیس عرق میشدم. و آن بو... همیشه آن بوی خفهکنندهی دود را حس میکردم.