ميم پِرِز پِرِز ديگر بچهي کوچکي نبود، ولي هنوز مينشست روي صندلياي که توي چرخدستي فروشگاه بود.
يک روز عصر بعد از خريد، وقتي خانم و آقاي پرز خواستند بچهشان را از توي چرخدستي دربياورند، نتوانستند. گير کرده بود.
خيلي باهاش کلنجار رفتند. بعدش صندوقدارها تلاش کردند بچه را بيرون بکشند و بعد هم مسئولان قفسهها، سه تا از مشتريها، خانم مدير، آتشنشانها و ديگران. اما هيچجوره نميشد از توي چرخدستي درش بياورند.
خانم مدير فروشگاه گفت: «مجبور است از اين به بعد توي چرخدستي زندگي کند.»
و از آن روز به بعد، ميم تبديل شد به...پسرکِ چرخدستي