معلمسرخانه با خودش خندید، بعد گفت: «فکر کنم برای امشب تمرین شمشیربازی بسّه. فردا دم غروب میبینمت. خوب بخوابی عزیزم.» رَدایش را دور شانهاش بالا کشید، بعد دستهایش را بالای سرش برد و چرخی زد و خودش را تبدیل کرد به خفاشی بزرگ. ایدا معلمسرخانهاش را تماشا کرد که مقابل ماه که هنوز کامل نبود بال زد، و بعد شیرجه زد و توی بالاترین پنجرهی گنبدِ بزرگِ عمارت غمکدهی مخوف ناپدید شد.
شبنم سعادت
شبنم سعادت از همان بچگی سرش توی کتاب بود، گاهی هم شبها با چراغقوه
زیر پتو تا صبح کتاب میخواند. سال آخر دبیرستان بود که تصمیم گرفت دکتر نشود و
برود سراغ ترجمه، هی کتاب بخواند و هی ترجمه کند تا بقیه هم بخوانند. اما انگار دکتری هم توی تقدیرش بود،
البته با این تفاوت که از بیمار و مطب خبری نبود. بعد از گرفتن کارشناسی ارشد، به
بریتانیای ابری و بارانی رفت و آنجا در رشتهی مطالعات ترجمه و فرهنگ دکترا گرفت.
دو جین کتاب ترجمه کرد و بعد آمد سراغ هوپا، ناشر کتابهای خوردنی، تا دختر خاندان
گات را به کتابخوارهای ایرانی معرفی کند.